سفر کربلای جان۳
روز پنجم سفر بهشت زمین کربلای جان
سلام دخترک شکیبا ی من
امروز ساعت ۶ صبح اولین داروی سرفه رو بهت دادم
وچون خواب بودی کمی گریه کردی ولی خوردیش
و بابایی هم ساعت ۱۰ اومد و برای صبحانه بیدارم کرد و بالفور آماده شدم و رفتم
بعدش مامان جون رفت سر درست ناهار و بادمجون پوست کندن و قصد داشت خورش کدو بادمجون بپزه و منم رفتم کمکش
بعدش هم برای شما و خود
سوپ درست کردم
الحمدلله شب قبلش خیلی خوب خوابیدی و صبح ساعت ۱۲ به زور بیدار شدی (یعنی بابایی اومد بیدالت کرد )
دیگه صبحانه هم بهت تخم مرغ دادم
قبل ناهار هم بردمت حمام و لباس قرمزی که عمو صادق برات خریده بود رو پوشوندم که ماشاالله چه قدر بهت می اومد و ماه شدی و مامان جون چه قدر قربون صدقه ات رفت
بعد ناهار هم رفتیم کمی بخوابیم که عمه هدی که یه شب نجف مونده بودرسید کربلا و رفتیم به استقبالش و حسابی با بچه ها سرگرم شدی و هدیه روز مادر که ۱۰۰دلار بود رو با مشارکت عمه هدی به مامان جون دادیم بعدش رفتیم حرم که با اذان تلاقی پیدا کرد کمی همه جا شلوغ بود ماشاالله و شما هم در بغل من...
دیگه به زور یه جایی وسه نماز پیدا کردم و خوندم و شما هم طبق معمول مهر بازی نه فقط با مهر من بلکه هر مهری که دسترس باشد و از آن هر کس که می خواهد باشد بازی کردی
بعد نماز رفتیم گز خریدیم و رفتیم خونه مامان بزرگ من
که واقعا چه استقبال گرمی کرد بابابزرگ و دایی سید حسین هم بودند ولی مامانی و خاله ها نبودند.....
شام خوردیم :
ماکارونی و سوپ و قیمه و قرمه
دستشون درد نکنه
به مامان بزرگم یاد گرفتی بگی بی بی و الحمدلله اینبار کلی باهاش خندیدی و شناخته بودیش وو قتی می گفتیم بی بی نگاهش می کردی
دیگه طبق معمول با خاله حورا حسابی کیف کرده بودی و تو بغلم نمی اومدی
ساعت ۱۱ هم برگشتیم
اینجا هم کلی خنده و داستان و خاطره تعریف کردیم و باقالی پاک کردیم برای ناهار فردا
البته شما تو تاکسی خوابیدی و الان هم خوابی
هیس فاطمه جان خوابه....
خلاصه شما عاشق صحن و حرم شدی ,
مکان وسیع و مقدس و پر از نی نی و آدم های مهربون
وسه خودت می دوییدی,می رفتی سرت و کج می کردی وبه نی نی ها نگاه می کردی و می خندیدی و می خواستی با نی نی های بزرگ تر از خودت ارتباط برقرار کنی و می نشستی پیششون و بازی می کردی و اون ها هم سریع عاشقت می شدن و قربون صدقه ات می رفتن و بعضی وقت ها مواظبت بودند و این قسمت عالی ماجرا بود تا ما دو رکعت نماز بخونیم البته با دلهره و کل حواس به شما...
مهر رو بوس می کردی و سجده می کردی,یعنی مهر رو می ذاشستی رو پیشونیت و نی نی ها می گفتن:
مامااااان ببیییین داره نماز می خونه
ماشاالله به جونت مامان ان شاء الله که خودت عاشق این راه بشی ناز من,
دیگه اینکه روز اول من و بابایی با هم نشستیم تو صحن ولی دیدم نه نمی شه هیچی نمی فهمم که و تقسیم بندی می کردیم,
ظهر می رفتیم حرم حضرت اباالفضل علیه السلام که آرامش من اونجا خوابیده بود,
و اکثرا باهم می نشستیم
یه ساعت می نشستیم و یه ربع هر کدوم می رفتیم سلام می دادیم و زیارت نامه می خوندیم و می اومدیم البته بدون شما دیگه,
چون شلوغ بود و اذیت می شدی اصولا من بابایی اعتقاد داریم که نباید زیاد پیش ضریح موند,چون اون ابهت خودشو از دست می ده و کم کم برامون عادی می شه و حجابی جلوی رومونو می گیره و از صیقلی بودن دلمون کاسته می شه,
مثلا روز اول که می ریم و سلام می دیدیم خیلی دلمون نازکه و می شکنه ولی روزهای بعدی مثل روز اول نیست و یکی از دلایلش به نظرم اینه....