فاطمه جان ما فاطمه جان ما ، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

بسم الله الرحمن الرحیم

سفر کربلا۲

1396/1/13 15:42
نویسنده : مامان
64 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل مامان,صبور مامان 

امروز ۲۷ بهمن ۱۳۹۵ بود و سومین روز از سفرمون به کربلای معلی,

با نماز صبح که بیدار شدیم من و بابایی دیدیم که خیلی داغی,

سریع پاشویت کردیم و آب پرتقال برات گرفتم ولی نخوردی,حتی آب هم نخوردی 

الهی فدای بدن داغت بشم که فقط یه ناله ی کوچیک می زنی 

احساس کردیم تبت پایین اومد و بهت شیر دادم و خوابیدی تا ۱۲ظهر و الحمدلله خیلی بهتر شده بودی,

بهت سوپ شلغم دادم وقبلش مولتی ویتامین و آب پرتقال و الحمدلله همه رو نوش جون کردی,نبینم لپات آب شه ها جیگر طلای مامان خب 

نبینم چشمای بی رمقتو 

نبینم بدن کوفته اتو  

نبینم حال بی حالتو خب ؛همه وجود مامان ؟!

تو رو به خدا زودی خوب شو که نفسم بنده به نفست 

که نمی تونم ببینم حال خرابتو 

که حالم خرابه از حالت 

به خدا انگار خودم تب دارم 

هییییی 

دیگه

 بعدش هم شروع کردیم به گردگیری خونه مامان جون و بابابزرگ علی که حسابی خاک گرفته بود به خاطر گردو غبار منطقه جغرافیایی اونجا,اهالی اونجا غبار روبی کار هر روزشون,واقعا سخته ها,

یه لایه خاک,به معنای واقعی کلمه همه جارو گرفته بود 

و من به بابایی گفتم که یه محلول شیشه پاکن بخره که واقعا عالی بود دیگه ۳ ساعت تقریبا همه جا رو تمیز کردیم 

و لباس و ملافه ها و ظرف ها و سرویس بهداشتی رو هم شستم 

و قرار بود بود که ماما ن جون اینا شب بیاین دیگه چون پروازشون به شهر ایلام ۳ بعد از ظهر بود و تا از مرز رد می شدن و...و از این داستان ها که چه قدر خاطره ازش داریم دیگه تقریبا ۱۰ ۱۱ شب می رسیدن و من بابایی تصمیم گرفتیم که شام هم تهیه کنیم اول گفتم خورش کدو بادمجان که بابایی گفت زیاد خوب نیست,بعد گفتیم خورش بامیه رو دوست دارند و لی خود بامیه نیست و در آخر تصمیم گرفتیم خورش عراقی و ترکی فاصولیه رو درست کنم,و خیلی خوب و عالی,

دیگه مامان جون من,عشق من,

شما یه ساعت حالت خوب بود و می خندیدی و بازی می کردی و واسه خودت شعر می خوندی به زبون خوشگل خودت و بازی می کردی (گیل گیل حوضه...)

 یه ساعت هم حالت بد می شد

و ولو می شدی رو زمین بابایی بغلت می کرد باهات بازی می کرد تسکینت می داد و یه کمی انگشتشو که تمیز بود گذاشت رو لثه ات که آروم بگیری که یه هو گفت...

اینجا رو...دختر ما دندون در اورده 

ولی من دندونی ندیده بودم...

چون تو خوشگل مامان ۲ تا دندون بالا داری,دوتا پایین و معمولا باید دندونای کناریش یعنی پیش و نیش رو در بیاری 

ولی چیز عجیب اینه که شما دخملی دندون آسیا ت داره در میاد و صبح دندون آسیا سمت راست در اومد و عصر یه دندون آسیای دیگه به قرینه اش در اومد 

آخه عمر مامان دندون آسیایی تو این سن اونم نه یکی,دو تا,

مامان جون الهی زودتر این دندونا در بیاد و تو خوب شی

و همه ی نی نی های نا خوش خوب شن ان شاء الله.

دندون در اوردن هم چه پروسه ای ها,هر کدومش یه داستان داره فکر کنم,

با یکی تب می کنن,با یکی سرما می خورن,با یکی پاشون قرمز می شه,با یکی بی خواب می شن 

البته شما دا ری سرفه هم می کنی که ان شاء الله فردا می بریمت دکتر 

خلاصه با نماز مغرب و عشا رفتیم به حرم عشق همراه و همگام با فرشته ها...

من مانوسم با حرمت آقا 

حرم تو والله برام بهشته 

کربلا کربلا کربلا   

امشب به بابایی گفتم من تنها می شینم و فاطمه رو هم با خودم می برم 

رفتم ونشستم در بارگاه عشق,در صحن زیبای بهشت 

خدایا این لحظاتو از ما نگیر که زیباتر از لحظات نیست,

چه گویم در وصفش,چه گویم 

که کم نگویم 

تو به کمی بازی کردی و بعد خوا و بوندمت  

بعد از حرم هم رفتیم کلی خرید کردیم از گوشت و میوه بگیر تا برنج و رب و... مواد اولیه غذام وبعدش هم با تاکسی برگشتیم خونه و سریع غذارو بار گذاشتم خونه 

که دیدیم....

گاز تموم شده 

و غذا هنوز نجوشیده 

والانه که برسن,

البته خورش تو زود پز بود 

خلاصه اون شب کمی زودتر از معمول رسیدند پ اومدند و خوض وبش کردیم و دوش گرفتند و تو این مدت غذا آماده شد و کمی خوردیم و بعدشم هم خوابیدیم البته من الان دارم می نویسم و تو کنارم با صدای خرخر نفس هات به خاطر بینی بسته شده ات و سرفه های از ته حلق و حنجره ات 

که خدایا خوب کن دخترم را به نگاهت.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)