فاطمه جان ما فاطمه جان ما ، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

بسم الله الرحمن الرحیم

خوبی ها و زیبایی های تو_ایستادن تو

1395/11/3 3:48
نویسنده : مامان
55 بازدید
اشتراک گذاری
سلام خانم مامان دیگه داری بزرگ می شی خانمم, ۲روزه تقریبا از ۲۹ دی داری خودت به تنهایی می ایستی من و بابایی هم خوشحال می شماریم ...۱۲۳..۱۵ 
دیشب ۱۰ تا ۱۵ ثانیه وایسادی خودتم ذوق می کنی,معمولا من یا بابایی رو می گیری و پا می شی و بعضی 
موقع ها می گی عی:یعنی یاعلی و با خنده و ذوق منتظر عکس العمل ما می شی خوشکلم,دیشب بابایی
 می گفت زیاد ذوق نکن و تشویقش نکن یاد می گیره بیفته تا تشویق بشه یعنی عمدا خودشو می اندازه 
تا ما ذوق کنیم, دیروز بابایی صبح نبود و عصر برگشت و بعد اذان خورش کرفس و آش خوردیم و فیلم فروشنده رو هم بابایی 
گرفته بود که ببینیم که این همه جایزه گرفته واقعا چیه....!!؟؟فعلا نظری نمی دم اینجا تو هم تا آخرش بیدار بیدار بودی و مشغول بازی تو اتاق,تو روروک,در دستهای من, شیر خوردی,اینور رفتی اونور رفتی.. پریشب هم رفتیم خونه مامانی و تاب دایی حسین رو برای شما در اورده بودند با کلی ذوق... وشما چه قدر خوشحال شدی وقتی تابو دیدی و می گفتی:ت ت با فتحه و می خندیدی و ما از شادی تو و اینکه اولین باره سوار تاب می شی ذوق زده شده بودیم و می خندیدیم و
 ماچ و بوسه بارونت می کردیم و قربون صدقه ات می رفتیم خوش خنده ی مامان, روز چهارشنبه هم رفتیم هایپر استار شما برای دومین بار بود که می اومدی هایپر استار و برای دومین بار بود 
که می نشستی تو سبد,قبلش تو سبد با کلی چیز میز و قنداق فرنگی که زیرت می ذاشتیم می خوابوندیمت تو 
سبد ، بار اول هم که روی سبد می نشستی تو یاس بود که چه قدر من و بابایی از دیدنت که خانم شدی و می شینی
 لذت بردیم فکرکنم یه دوماه پیش بود ،که با عجله بعدش رفتیم فرودگاه امام دنبال مامان جون اینا و
 الحمدلله به موقع رسیدیم . تو هایپر هم همینجوری متفکرانه و کنجکاوانه همه جا رو نگاه می کردی و
 صدات در نمی اومد اجتماعی مامان ،اکثر ا از دیدنت یه خنده ای رو لباشون می اومد و بعضی ها 
قربون صدقه ات می رفتند و بعضی ها باهات حرف می زدن و تو با همه اشون می خندیدی 
خوش اخلاق مامان, امشب هم رفتیم خونه مامان جون داشتند فیلم های قدیمی رو می دیدند... و خاطرات رو زنده می کردند و واقعا قشنگ بود و دیدنی همه کوچولو,همه چیز ساده و قدیمی,همه لاغر و جوون هی....روزگار 
راستی مامانم یه چیز مهمی رو یادم رفت بنویسم از روز پنج شنبه صبح ساختمان پلاسکوی ۱۵ طبقه ی تهران دچار
 آتش سوزی شد و فرو ریخت و
 ۲۵نفر تقریبا که اکثر آنها آتش نشانان فداکار بودندزیر آوار و آتش ودود ماندند و تا الان هنوز عملیات آوار
 برداری ادامه داره و تا الان فقط ۲ نفر از این عزیزان رو پیداکردند واقعا دردناک و غم انگیزه ان شاء الله
 که روحشون قرین رحمت الهی باشه و خداوند به خانواده هاشون صبر بده که اکثرا جوان بودند واقعا
 غم انگیزه...
عمه هم امشب از کیش برگشت که سه روزی با تور رفته بودند کیش فردا هم باید برم دندان پزشکی, دوست دارم خوش اخلاق مامان و خدا رو به خاطر داشتنت هزاران بار که کمه مدام باید شکر کنم که توی
 فرشته رو به من اعطا کرد و منو لایق مادری تو... فعلا...

عکس تاب تاب و فروشگاه:

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

شکیبا
18 بهمن 95 12:01
سلام دوست عزیز تولد گل دخترتون مبارک و ان شالله صد و بیست ساله شه.خیلی خوشحال میشم منو از دوستانتون بدونید و بتونیم با هم در ارتباط باشیم. موفق باشید
مامان
پاسخ
سلام به شما دوست عزیزم خیلی خیلی ممنون,لطف کردید,غافلگیرم کردید,ان شاالله پسر ناز شما هم تا سالیان سال زیر سایه شما و اهل بیت بزرگ شه و صدوبیست ساله شه, دوستی با شما افتخار منه ممنون که از وبلاگم دیدن کردید.